دست نوشته های یک دانشجو

زندگی تکرار روزهای بی تکرار است

دست نوشته های یک دانشجو

زندگی تکرار روزهای بی تکرار است

سری جدید پردازشگرهای اینتل

جدیدترین پردازشگرهای اینتل، آماده‌ی ورود به بازار
این پردازشگرها 40 درصد کمتر برق مصرف می‌کنند.

اینتل، جدیدترین پردازشگرهای کر2 خود را برای استفاده در نوت‌بوک و دسک‌تاپ عرضه کرد.

به گزارش سرویس فناوری اطلاعات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، شرکت اینتل اعلام کرد: این پردازشگرهای 64 قطعه، به علت میزان برق مصرفی پایین می‌تواند محبوبیت زیادی میان مصرف‌کنندگان و شرکت‌های تجاری به دست آورد.

سخنگوی اینتل در این‌باره گفت: پردازشگرهای  کر2 ، به طور حتم بهترین پردازشگرهای دنیا هستند که از 298 میلیون ترانزیستور برخوردار است که میزان مصرف برق را 40 درصد کاهش می‌دهد؛

این پردازشگرها برخلاف مدل‌های قبلی، 14 خط لوله و 1066 مگاهرتز سیستم پردازشگر دارد.به گفته‌ی مقامات این شرکت، محصول جدید اینتل، ماه آینده وارد بازار خواهد شد.

 

میل خوبه یا نه ؟

talashمرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد.

 

رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»

 

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم

 

رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه

 

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.

 

نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه.

 

تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره.

 

یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت.

 

در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه.

 

این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.

 

مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.

 

در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد.

 

به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت.

 

5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست.

 

شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره.

 

به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد.

 

وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید.

 

مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم

 

نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟»

 

مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.»

 

جالب بود نه!

سلام

hamin digeسلام به دوستان گرامی

تنوع نیاز انسان هست خونه تکونی کردم این وقته سال

الام می خوام ادبی بنویسم نظرتون در موردش بگید

البته از خودم نیست اما نظر یادتون نره

شهر در دست کوتوله ها

نسل بشر داشت منقرض می شد و این،هیچ ربطی به اقدامات پیشگیرانه مربوط به کنترل جمعیت نداشت و همینطوری اتوماتیک،مثل یک قاعده محتوم و از پیش تعیین شده داشت اتفاق می افتاد.اولش میمونهای آدم نما بودند.(تئوریهای زیست شناسان شاهد است.)بعد از یک حلقه مفقوده،نوبت آدمها رسید.ولی بعدش،یک دوره مردم دیدند که تاریخ به جای این که سیر صعودی طی کند،دارد عقب عقب می رود.شیوه های مربوط به تصحیح نسل آدمهای کوتاه قد دیگر جواب نمی داد.گرچه در جاهایی از دنیا با استفاده از علم ژنتیک توانسته بودند نسل شهروندان رابلندتر کنند،ولی در دنیای قصه ما،مردم یک شب خوابیدند و صبح پاشدند وبا تعجب دیدندکوتوله ها دارند در شهر رژه می روندو نسل(حداقل نسل آنهایی که توی چشمها بودند و فعالیت می کردند و دیده می شدند)طی روزها و ماهها و سالها داشت کوتاه و کوتاه تر می شد. کارشناسان مسایل ژنتیک و سوسیولوژیک و اکونومیک و بقیه ایک ها،می ترسیدند روزی برسد بر بنی آدم که زمام امور دنیا و مافیها را کلا کوتوله ها در دست بگیرند و از درازها اصولا اثری باقی نماند. این بود که کارشناسان،بخصوص آنهایی که شبانه روز درلابراتوارها روی اصلاحات نسل و نژاد کار می کردند،هی می نشستند و فکر می کردند که چکار کردیم که نمی بایست بکنیم تا اینطوری شد و چکار نکردیم که می بایست بکنیم تا اونطوری شد...و اینقدر می بایست...نمی بایست و بکنیم...نکنیم می کردند و اینقدر چای می خوردند و اینقدر صورت جلسه می نوشتند و اینقدر پرتقال پوست می کندند و اینقدر می گفتند تا خوابشان می گرفت...(خواننده ای که شما باشید و از این همه "اینقدر"،اینقدر خوابتان گرفته است،ببینید دیگر آنها چکار می کردند.)این بود که خمیازه می کشیدند و بقیه حرفها را می گذاشتند برای فردا...و فردایش که چشمهایشان را باز می کردند، دوباره کابوسی را می دیدند که متحقق شده است:این،کوتوله ها بودند که در شهرمی رفتند ومی آمدند ومی نشستند و سخنرانی می کردند و تصویب می کردند و اجرا می کردند و کله هایشان بوی جوراب می داد،از بس کوتاه بودند.و می خواستند زمین را،زمان را و حتی تاریخ را از نو بسازند،طوری که قدشان به آن برسد...
در این میان،کار برای درازها هم مشکل بود...چون مجبور بودند کج...کج و خمیده-خمیده راه بروند و نتوانند سرشان را بالا بگیرند،چون به سقف آسمان که کوتوله ها پایینش آورده بودند،می خورد و کار دستشان می داد...این بود که از صرافت راه رفتن و حرکت کردن هم افتادند و رفتند نشستند یک گوشه ای...
البته،اوضاع به این شوری هم نبود.مواردی را می شد مشاهده کرد که جای امیدواری باقی می گذاشت:مثلا این واقعیت محکم و ثابت و ازلی که:"بالاخره یک چیزی می شه،شما خودشو ناراحت نکن."که از سوی سوسیولوژیستها عنوان می شد.یا:"ایشالا درست می شه"که تئوریسینهای علوم پلیتیک به آن اشاره می کردند...
تا آن که یک روز،واقعه ای که بالاخره می بایست بشود،ایندفعه هم شد:در یک روز زیبای بهاری(یا تابستانی یا غیره،چه فرقی می کند؟)که کلاغها روی شاخه ها قارقار می کردند وماشینها بوق می زدند و راننده ها داد می زدند و دستفروشها سیخ کباب می فروختند و فروشنده ها پول حراج می کردند و تئوریسینها برای قرون آتی نقشه های کاربردی می کشیدند،مطابق معمول سیر تاریخی حرکتها در سرزمین مردم قصه ما و سرزمینهای دیگر، قطارزمان در ایستگاه ایستاد بلکه کوتوله ها را پیاده کند،وعده دیگری سوار شوند.البته واضح و مبرهن است که این ماجرا،بسیار مایه شادی بود و بیشتر از همه،بی شک خوانندگان دلسوز و نکته سنج قصه ما خوشحال شدند و پیش خودشان گفتند لابد اینبار نوبت درازهاست...ولی واقعیت این بود که سقف آسمان کوتاه شده بود و درازها همچنان نمی توانستند جم بخورند،چه برسد به این که بروند و سوار قطار شوند...نتیجه آن که وقتی کوتوله ها با اهن وتلپ شروع کردند به پیاده شدن،اتفاق نه چندان عجیبی افتاد:نسل جدیدی از کوتوله ها داشتند با سلام و صلوات سوار می شدند ....و نسل بشر داشت همچنان منقرض می شد!...

اهمممممم

جالب بود !