دست نوشته های یک دانشجو

زندگی تکرار روزهای بی تکرار است

دست نوشته های یک دانشجو

زندگی تکرار روزهای بی تکرار است

سکه

seke

در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی

 

 سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جیب خود بیرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر رو

 

بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به

 

زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان

 

نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان، شما واقعا می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟ فرمانده با خونسردی

 

گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!"

نظرات 2 + ارسال نظر
من... جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ب.ظ http://msroot.weblog.sh

سلام...
خیلی وقتا اینجوریه...
ادما اون روی سکه رو نمیبینن...
البته شاید گاهی وقتا همین بهتره...
...
یه سری چیزا رو ب
ولش کن...
...؟

اقای بسیار خوبی (صیفل جون جون) شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:34 ق.ظ

سلام خدمت رفیق شفیق
می بینم که کلی دنگو قنگ و ذوق در وکردی
سکه مگه نمی دونی بنده به این کلمه چشمام نور بالا می زنه
کاشکی دختر بودم کلی خوب بود

مبارک باشه وبلاگ

امری داری؟

حالا داشتیم مهم نبو دش
خداحافظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد